zahra

no comment

zahra

no comment

تلافی

اولش یقین داشتم که داری تلافی می کنی اما شاید باور نکنی که خودم را سزاوار این رفتار دونستم...نمی دونم ولی کاش تلافی می کردی

کاش مثل قبل ساده و مهربون از کنار رفتارهای بچه گانه ام نمیگذشتی

کاش نسبت به همه چیز بی تفاوت می شدی

کاش می گفتی که دیگه واست مهم نیستم

کاش با مهربونی شکنجه ام نمی دادی

هیچ می دونی داری با پنبه سر میبری

تند باش و مغرور و زننده ...تلافی کن...



دیو سیاه پای دربند

به نام او

یه نفس عمیق و راحت...ریه های پر از اکسیژن (به همراه مقداری مونوکسید کربن ،سرب ،جیوه،کادمیم،و سایر عناصر حیاتی).بلاخره جمعه کنکور دادم.خدا را شکر بد نبود.نمیدونم چرا اونطور که باید درس نخوندم تا نتیجه خیلی بهتری بگیرم (اصلاً مهم نیست).اما همون روز شنبه زمانی که صدای تلویزیون را شنیدم که گفت 26ام...بال در آوردم دیگه 25ام گذشته بود...به به چه حس خوبی...حالا بعد از این بدون دغدغه روزام مال خودمه...هر چند اون موقع خیلی درس نخوندم .

کلی کار عقب مونده دارم که باید انجام بدم



معشوق کجایی؟؟!!

تو خبرها بود که:

پلیس عراق اعلام کرد بامداد روز گذشته بمبی در مسیر کاروان زائرانی که برای برگزاری مراسم اربعین حسینی در منطقه حی القاهره در شمال بغداد ، پیاده عازم شهر مقدس کربلا بودند منفجر شد و براثر آن پنج زائر کشته و چهار نفر دیگر نیز زخمی شدند.


یاد این شعر مولانا افتادم:


ای قوم به حج رفته کجایید کجایید        

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

 در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی​صورت معشوق ببینید                

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید                   

یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشان​هاش بگفتید             

از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت                 

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد              

افسوس که بر گنج شما پرده شمایی


نمیدونم

پارسال همین موقع ها بود که من مردم...یه پارچه سفید روم کشیدن.اطرافیان داشتن به این موضوع فکر میکردن که کی به خانواده ام خبر بده...چی بگه...همینجوری داشتم گوش میکردم.ببینم که نتیجه چی میشه....نگران بودم.کاش به بابا نگن...گناه داره آخه مامان جان هم که قربون خدا برم طاقت نداره...تکلیف چیه؟این بنده های خدا چیکار کنن؟باید به یه نفر بگن دیگه...

بعدش یاد خودم افتادم...خیلی اوضاع بد نبود.دلم واسه خودم سوخت.خیلی کارها همینجوری مونده بود که دلم میخواست انجامشون بدم.همیشه از خدا یه فرصت خواسته بودم که اونم الحمدلله تا اون موقع بهم نداده بودش...

الان بعد از این همه وقت اون فرصته پیش اومده.اما من انگار همون پارسال واقعاْ مرده ام.همینجور دست رو دست گذاشتم و هیچ...تماشا میکنم.آخه قربون نوع بشر برم با این همه فضایل اخلاقی...آخر این غرور چه بلایی سرمون بیاره!!!نمیدونم...ولی کاش همون پارسال مرده بودم.حداقل میگفتم خدا جون تو فرصتش را ندادی وگرنه من همه چیز را مرتب میکردم...اما اگه الان بمیرم نگرانیام بیشتر از قبل شده...

اما آخه...

اما و آخه نداره...ولی دلم نمی خواد بمیرم

زن

یادداشت قبلی را گذاشتم که بتونم حرف بزنم.آخه چند وقت پیش یه جایی خوندم که زنها این روزها همپای مردا کار میکنند ...دسته چک دارن...وام میگیرن...بچه بزرگ میکنن...با مدیر و همکار کلنجار میرن...پس به تساوی رسیدن!!!جالبش اینجا بود که این مطلب را یه خانم گذاشته بود!

اما نمیدونم چرا هیچکس حتی تفاوت مسئولیت با حقوق را برای اون خانم یا خیلی از ماها که این برداشت را داریم توضیح نداده بود...

خلاصه این که ذهنم درگیر این موضوع بود تا اینکه مطلب شریعتی را دیدم....گذاشتمش اینجا تا شاید گذرمون بیشتر به این سبک مطلب بخوره

زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی...

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این, رنج است



 دکتر  شریعتی

story

A Boy Liked A Girl Working In A CD Shop Very Much. But He Did Not Tell Her About His Love.

 Everyday He went to The CD Shop, And Bought a CD Just for Talking to Her. After A Month

He Died. When The Girl Went To His House And Asked About Him, Boy's Mom Said That He

Died, And Then Mother Took The Girl To Boy's Room. She Saw All The CDs Unopened. The

Girl Cried and Cried and Finally Died. You Know Why She Cried? Because She Had Kept Her

Own Love Letters Inside The CD Packs. She Also Loved Him.

 Moral Of The Story : If You Love Someone, Say To Him/Her Directly. Don't Wait

For the Destiny to Play the Role

نگاه خدا

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
 هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامه تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما