zahra

no comment

zahra

no comment

meeting with God

A little boy wanted to meet God. He knew it was a long trip to where God lived, so he packed his suitcase with a bag of potato chips and a six-pack of root beer and started his journey.
When he had gone about three blocks, he met an old woman. She was sitting in the park, just staring at some pigeons. The boy sat down next to her and opened his suitcase. He was about to take a drink from his root beer when he noticed that the old lady looked hungry, so he offered her some chips. She gratefully accepted it and smiled at him.
Her smile was so pretty that the boy wanted to see it again, so he offered her a root beer. Again, she smiled at him. The boy was delighted! They sat there all afternoon eating and smiling, but they never said a word. As twilight approached, the boy realized how tired he was and he got up to leave; but before he had gone more than a few steps, he turned around, ran back to the old woman, and gave her a hug. She gave him her biggest smile ever.
When the boy opened the door to his own house a short time later, his mother was surprised by the look of joy on his face. She asked him, "What did you do today that made you so happy?" He replied,

“I had lunch with God"

But before his mother could respond, he added, "You know what? She's got the most beautiful smile I've ever seen!"

Meanwhile, the old woman, also radiant with joy, returned to her home. Her son was stunned by the look of peace on her face and he asked, "Mother, what did you do today that made you so happy?" She replied!

"I ate potato chips in the park with God"

However, before her son responded, she added, “You know, he's much younger than I expected."

تخته سیاه

دلم یه تخته سیاه میخواد.با یک گچ...

امروز همه مطالب اینجارو خوندم.یادشون بخیر.از همشون خاطره دارم.همشونو هم دوست دارم.اما نمیدونم چرا بازم دلم تخته سیاه میخواد.!میخوام کلی چیز روش بنویسم،خط خطیش کنم...هر جاشم که دوس نداشتم با دست پاک کنم.

هیچ وقت نقاشیم خوب نبود،ولی دلم میخواد نقاشی کنم.حتی میتونم عکسهای قدیمی را روش بچسبونم و بعد ...بعضی از اونارو پاره کنم،دور بعضی از اونا یه کادر خوشگل بکشم.

بعدشم از تخته سیاه عکس بگیرم.شاید یه روز اونم پاره کنم...

بت‌تراش

پیکر تراش پیرم و با تیشه‌ی خیال

یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده‌ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم

ناز هزار چشم سیه را خریده‌ام


بر قامتت که وسوسه‌ی شستشو در اوست

پاشیده‌ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

دزدیده‌ام ز چشم حسودان، نگاه را


تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم

دست از سر نیاز به هر سو گشوده‌ام

از هر زنی، تراش تنی وام کرده‌ام

از هر قدی، کرشمه‌ی رقصی ربوده‌ام


اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد

در پیش پای خویش به خاکم فکنده‌ای

مست از می غروری و دور از غم منی

گویی دل از کسی که تو را ساخت، کنده‌ای


هشدار‍! زانکه در پس این پرده‌ی نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته‌ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه‌ام کند

بینند سایه‌ها که تو را هم شکسته‌ام

تولدت مبارک**

اولین عشقی که حس کردم،هنوزم باهامه...همیشه،همه جا.شکلش عوض میشه ولی مفهومش نه.

بیشتر از همیشه دوست دارم.

شکل دستات عوض شده،اما همون بوی همیشه را میدن....هنوزم همون احساس را دارند حتی گرمتر و گیراتر....

امروزم که روز تولدته...


                              **تولدت مبارک مامان خوب و خوشگلم**



از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت، ابلهی است

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...

فریدون مشیری