zahra

no comment

zahra

no comment

یک نفر بجای من

چند وقت پیش، درست یادم نیست کی بود، دختری که باهاش بدنیا اومده بودم و با اون زندگی کرده بودم، جلوی من زمین خورد...

اون دیگه نتونست بلند شه...و این درست زمانی بود که همه انتظار داشتن اون را مثل همیشه شاد و خندون ببینند

تصمیم گرفتم جای اون باشم و بهش قول دادم هیشکی نفهمه که اون چطور سقوط کرد.

حالا من شده بودم زهرا! اولش واسم جالب بود که هیچکس نفهمید که من چقدر با اون فرق دارم...

من مثل اون نمی خندیدم...اون کلی پر انرژی بود...صبح ها تا برسه ایستگاه سرویس آواز می خوند و میدوید...

تمام مسیر را با دوستاش آواز می خوند و می رقصید

خیلی جاها چشمام رو میبندم که زهرا نبینه و خیلی جاها به خیلی از خیابونها و آدمها با ولع نگاه میکنم تا خوب سیر شه...

حتی گاهی نمیزاره پلک بزنم. بهش میگم باور کن چشمام میسوزه. بیدار نگهم میداره تا به آدمای خواب زل بزنم

هر روز میرفت کارگاه و یک ساعتی با بابا بود

ای بابا این دختر دیوانه بود

دیگه نمی تونم به جای اون ادامه بدم...کاراش واسم سخته...نه تنها کاراش، بلکه کشیدن تن اون با خودم این ور و اون ور عذابم میده...

عطر اونو می زنم...هنوزم مامانش عطرش را دوس داره ولی من فقط بوی تعفن می شنوم

دستای باباشو میبوسم و دلم براش تنگ میشه...بیش از همیشه....ولی حتی بابایی متوجه نمی شه که من اون آدم نیستم

شاید یک روز بزارمش و برم...

نظرات 1 + ارسال نظر
آرش یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ب.ظ http://www.basu-riazi.blogfa.com

با سلام وب قشنگیه به وب منم بیا

سلام. مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد