zahra

no comment

zahra

no comment

بدون که راست می‌گم

می آیم
دوباره می آیم
با طراوت بهار
با سبزی نشاط
با هیاهوی گنجشکان
و احساس می کنم
هستی را
خودم را
و تو را
افسوس نمی دانم
نسبت آشنایی دوباره ی مان
چگونه خواهد بود؟

مزخرف

امروز اینقدر بد شد...

از خودم بدم اومد!!!

آخه راجع به خودت چی فکر می‌کنی!! فکر کردی کی هستی!!

افتضاح بار آوردم باز

منتهی این دفعه طرف مقابلم بی تعارف بود...هر چی حقم بود نثارم کرد:

آخه راجع به خودت چی فکر می‌کنی!! فکر کردی کی هستی!! آدمای اطرافت همه احمقند!!و ...

حقم بود...شاید آدم شم

کویر سبز

این زمین خشک...

قبلاْ یک باغ سرسبز بوده

ولی الان مدت هاست که هیچ گیاهی نتونسته تو خاکش رشد کنه!!

آخه مدتها پیش  اینجا درختی بود که تمام ذرات خاک دوسش داشتند و بهش عادت کرده بودند...

الان دیگه به هیچ درختی اجازه ریشه دوانی نمیدن...

کویر تنها نیست...کویر سرشار از روزهای سبزه


نمی دونم اتفاق بعدی چیه؟!

کشتار دسته جمعی دفعه بعد به چه شکل اتفاق می‌افته؟!

این بار کدوم گروه قربانی خواهند شد؟!

کدوم خانواده قراره عزیزشون را از دست بدن؟!

ایستگاه آخر کجاست...

صلاح

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!

به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!

وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در

آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است

کی به حز من

حالا چی عشق من
باز تنهایی انگار
کجا رفتن اون همه یار؟
که می گفتی جون می دن واست هزار نه، صد هزار بار
حالا چی عشق من
ببین کیو می بینی
واسش افسانه بچینی
که قشنگ و نازنینی و چنانی و چنینی
کی به جز من
می تونه نگفته هاتو دغدغه هاتو از تو نگاهت بخونه
کی به جز من
می تونه بیاد دوباره به یک اشاره غمو از دلت برونه

من فقط من
وارث تموم دلتنگیاتم
مرهمی برای خستگیاتم
می گفتی که هراسون شدی از بی اعتنایی
یا از سادگیای اوّل هر آشنایی
می گفتی که چطور ازت یه بازیچه می ساختن
اونایی که به ظاهر دل به عشق تو می باختن
می گفتی و منم چشمامو رو حرفات می بستم
بغضت می شکست و با تو من هم می شکستم
امّا...
 اشکام واسه تو نبود همش واسه خودم بود
برای اون روزایی که من عاشقت شدم بود

کی به جز من
می تونه نگفته هاتو دغدغه هاتو از تو نگاهت بخونه
کی به جز من
می تونه بیاد دوباره به یک اشاره غمو از دلت برونه
من فقط من
هم گریه و هم اندوه و هم سوز
هم غصه ی غصه های هر روز
من فقط من

پاییز

اون وقتا...قدم ندیما همیشه این شعر سیاوش را دوس می داشتم:


بارون را دوس دارم هنوز

چون تو رو یادم میاره ... از این حرف ها


امروز که داشتم واسه خودم قدم میزدم و حواسم مثل همیشه پرت بود، یک دفعه صدای خش خش برگ زیر پاهام حس کردم!


انگار که اصلاً تو این فصل توقعش را نداشتم!! الان که فصل برگ ریزون نیست...کلی احساس مند شدم و ذوق نمودم واسه خودم


شعرم را عوض کردم:

پاییز را دوس دارم هنوز

چون تو رو یادم میاره ...حتی وسط تیر ماه!!!


کلی پاهام را رو برگها کوبوندم که صداشون را بشنوم...

در آخر هم :

از هم صحبتی با شما برگ های زود ریز خرسند شدم...با اجازه

سخته چقدر که آدم بدونه خیلی تنهاست

نمیدونم وقتی دلم تنگ میشه حس میکنم خیلی تنهام یا وقتی حس میکنم، تنهام دلم تنگ میشه!!

نمیدونم وقتی حالم بده اراجیف مینویسم یا اینکه اراجیفم را که می‌نویسم حالم بد میشه!!

یک نفر یک جا می‌گفت:

انسانها تنهائیت را پر نمیکنند، فقط خلوتت را میشکنند

هرچه انسانهای اطرافت بیشتر باشند، خلوتت آشفته تر و تنهائیت تنهاتر میشود.

ازهمه انسانهایی که از راههای دور و نزدیک زحمت میکشند و تنهایی من را آشفته میکنند خواهش میکنم مدتی دست بردارن.