zahra

no comment

zahra

no comment

تغییر

کلی تغییر کردم این چند وقت.

چند تا پست قبل تر گفته بودم که میخوام تغییر کنم. حالا تغییر کردم و همه آدمها اینو بهم میگن.

بد نیست، ولی وقتی دوستای قدیم اینو گفتند اصلاْ خوشحال نشدم.

گویا دلم واسه اون آدم قدیم تنگ شد.

جالبش اینجاست که خودم هم دیگه خودم را نمی‌شناسم!

زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست.

قالب

به سلامتی و دل خوش قالب را عوض کردم...


یک کم هم وقت گذاشتم فونت ها را مرتب کردم( دیگه بریدم!!!)


تمبل زیاد پیدا میشه تو دنیا...اما یکیش زهرا جونم نمیشه

عروسی عاطه جون

شنبه عروسی عاطه جونمه...عروس گلم مثل ماه میمونه...ذوقمندم  حسابی

در واقع عاطه اولین دوست دانشگاه منه

تو عروسی دوستای قدمیم را هم میبینم. بچه های کاردانی همه هستن بجز سوده، تنها نکته ای که دل آدم را یک دفعه خالی می کنه...

کلی با همین عروس خانم شیطونی می کردیم و سوده منطقی حرص می خورد...

همیشه خدا را شکر می کنم که آدمایی هستند که دلم واسشون تنگ شه.

خلاصه این که امروز کلی یاد قدیم کردم و خندیدم...

یادش بخیر

 


یک نفر بجای من

چند وقت پیش، درست یادم نیست کی بود، دختری که باهاش بدنیا اومده بودم و با اون زندگی کرده بودم، جلوی من زمین خورد...

اون دیگه نتونست بلند شه...و این درست زمانی بود که همه انتظار داشتن اون را مثل همیشه شاد و خندون ببینند

تصمیم گرفتم جای اون باشم و بهش قول دادم هیشکی نفهمه که اون چطور سقوط کرد.

حالا من شده بودم زهرا! اولش واسم جالب بود که هیچکس نفهمید که من چقدر با اون فرق دارم...

من مثل اون نمی خندیدم...اون کلی پر انرژی بود...صبح ها تا برسه ایستگاه سرویس آواز می خوند و میدوید...

تمام مسیر را با دوستاش آواز می خوند و می رقصید

خیلی جاها چشمام رو میبندم که زهرا نبینه و خیلی جاها به خیلی از خیابونها و آدمها با ولع نگاه میکنم تا خوب سیر شه...

حتی گاهی نمیزاره پلک بزنم. بهش میگم باور کن چشمام میسوزه. بیدار نگهم میداره تا به آدمای خواب زل بزنم

هر روز میرفت کارگاه و یک ساعتی با بابا بود

ای بابا این دختر دیوانه بود

دیگه نمی تونم به جای اون ادامه بدم...کاراش واسم سخته...نه تنها کاراش، بلکه کشیدن تن اون با خودم این ور و اون ور عذابم میده...

عطر اونو می زنم...هنوزم مامانش عطرش را دوس داره ولی من فقط بوی تعفن می شنوم

دستای باباشو میبوسم و دلم براش تنگ میشه...بیش از همیشه....ولی حتی بابایی متوجه نمی شه که من اون آدم نیستم

شاید یک روز بزارمش و برم...

از تو یاری می خواهم

خدای من...

از اون بالا به این پایین نگاه کن...به میدون بهارستان و خیابونای اطرافش.

ببین!

توی بازار کارگری که کتکش میزنند و بارهاش را میریزن تو جوی، داره التماس میکنه که کتکش بزنند اما باراش را نریزن....

میبینی، می شنوی میدونم

سکوت نکن قربونت برم.

اون آدم باید جواب بده

سکوت نکن تنها امیدم

نداها را می کشند

فریاد بزن

به جای پدر ندا

حقش را بگیر

تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می خواهم

من اگه خدا بودم

همیشه می گفتم:


خدایا چنان کن سرانجام کار                             تو خشنود باشی و ما رستگار


یعنی الان خدا خشنوده؟!


من رستگار شدم؟!


من که نمیفهمم رستگاری چیه، ولی اگه کسی از خشنودی خدا چیزی میدونه به سایرین هم خبر بده


من اگه خدا بودم روم نمیشد به زمین نگاه کنم! خشنودی کدومه دختر!


و تبارک الله احسن الخالقین...ببین مخلوفاتت در چه حالتد!