zahra

no comment

zahra

no comment

نمیدونم

پارسال همین موقع ها بود که من مردم...یه پارچه سفید روم کشیدن.اطرافیان داشتن به این موضوع فکر میکردن که کی به خانواده ام خبر بده...چی بگه...همینجوری داشتم گوش میکردم.ببینم که نتیجه چی میشه....نگران بودم.کاش به بابا نگن...گناه داره آخه مامان جان هم که قربون خدا برم طاقت نداره...تکلیف چیه؟این بنده های خدا چیکار کنن؟باید به یه نفر بگن دیگه...

بعدش یاد خودم افتادم...خیلی اوضاع بد نبود.دلم واسه خودم سوخت.خیلی کارها همینجوری مونده بود که دلم میخواست انجامشون بدم.همیشه از خدا یه فرصت خواسته بودم که اونم الحمدلله تا اون موقع بهم نداده بودش...

الان بعد از این همه وقت اون فرصته پیش اومده.اما من انگار همون پارسال واقعاْ مرده ام.همینجور دست رو دست گذاشتم و هیچ...تماشا میکنم.آخه قربون نوع بشر برم با این همه فضایل اخلاقی...آخر این غرور چه بلایی سرمون بیاره!!!نمیدونم...ولی کاش همون پارسال مرده بودم.حداقل میگفتم خدا جون تو فرصتش را ندادی وگرنه من همه چیز را مرتب میکردم...اما اگه الان بمیرم نگرانیام بیشتر از قبل شده...

اما آخه...

اما و آخه نداره...ولی دلم نمی خواد بمیرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد