zahra

no comment

zahra

no comment

اشتباه عشقولانه

نمی دونم چرا تو این چند روز گذشته بسیار دلتنگ آقای گوفی بودم...

خوب نیستم این روزا...از هر سمت که نگاه می‌کنم میبینم که درگیرم...شاید باید یک توقف به خودم بدم...

خسته شدم از قاطی کردت همه چیز....

ها هاهاهاها...یک کار با مزه کردم...

من هیچ وقت بلد نبودم این شکلک قلب را بکشم...همین که ۵ برعکسه...(مانیتور بر عکس شود لطفاْ). منتهی اون بار برای اولین بار بطور ناخودآگاه دور اشتباه بزرگ و زشتی که تازه ازش پرینت گرفنه بودم تونستم قلب بکشم...من میگم قاطی شده همه چیز!! این هم شاهد.  تازه کلی خوشگل شده بود...جای مدیر خالی

خون بها، مهریه، ارثیه و ...همش پوله

تو کلاس زبان یه همکلاسی دارم از دیار مردان آنجلس

اصلاْ بنیانگذاره lady is first این آقا بوده...

(آهان این وسط یادم اومد که جلسه اول موقع خروج از کلاس صبر کرد من رد شم و این جمله را گفت...الله اکبر از این مردم)

داشتم می گفتم:

اون روز سر کلاس بحث تساوی حقوق بین خانمها و آقایان در اسلام شد...منم که دلم خون...

خلاصه این جنتل من یک سری ایده داشت که اگه بشنوین روتون به دیوار میشه...مثلاً این که خیلی از خانمها دوست دارن که تحت سلطه آقایان باشن( میگین دروغ میگه؟ واااا پس من چیم اینجا)

یا اینکه قدرت ویژگی تحفه ای مثل اونه و این قدرت شامل قدرت ذهنی، فیزیکی و مادی است( دور از جون یاد...) و زیبایی ویژگی سیندرلاهایی مثل من...

من داغ کردم و گفتم که یعنی شما حاضرین همسرتون تمبل و خنگ باشه و صرفاً زیبا باشه( از خانمش معذرت می خوام...متاهله این آقا)

این جلسه باید در ارتباط با مشکلات حرف میزدیم که من نماینده گروه شدم که برم حرف بزنم...

کلی مطلب گفتم تا به این نتیجه رسیدم که همه مشکلات از این چرک کف دست حاصل شده.

اینجا بود که جنتل من عزیز قاطی کرد و گفت که خانمها همشون همینن!!!!!

نمیدونین من چه حالی داشتم...ولی بعد که همه با من هم عقیده شدن و من خوشحال سیت دان نمودم...

(حیف که متاهله وگرنه کیس مناسبیه)

آقا نو کنفرانسشون کلی مشکلات بشریت را آنالیز کردند و در آخر گفتند که تا با خانمها زندگی می کنید( رو به من):

money..honey...funny

خلاصه فکر کنم تو وبلاگش راجع به مادر فولاد زره پول دوست که چون زیبا نیست، هیچ مرد قدرتمندی با اون ازدواج نکرده و اون همچنان دم از حقوق زنان میزنه،  مطلب نوشته


حواس 5 گانه

این حواس پنجگانه همیشه با درصد معینی فعال نیستند. گاهی وقتها خیلی بهتر میبینم و گاهی بهتر می‌شنوم.

امروز شامه‌ی قوی ای داشتم. یک بوی عطر قدیمی که تو اتاق پیچیده بود و من را به وجد آورد...

بعد که برمی گشتم خونه، چنین بار بوی چوب به مشامم رسید...بویی که از بچگی باهاش بودم...عاشق این بو هستم.

بعد واسم یک کاری پیش اومد که مجبور شدم از یک مسر قدیمی رد شم. ایستگاه سرویسم اون اطراف بود. گقتم بزار برم و یه کم اونجا وایسم.

وقتی که رسیدم، کلی خاطره واسم زنده شد...روزهایی که دیر می رسیدم و چادرم را تو ماشین بابا جا میزاشتم...روزهای برفیش وسط تابستون یادم اومد...به مسیر اومدن سرویسم چشم دوخته بودم که دوباره شامه فعال شد...

یک کم اون طرف تر...یک سطل آشغال نصب کرده بودند

دیگه نمی شد لحظه ای تامل کرد

اینم از شامه...

بدون که راست می‌گم

می آیم
دوباره می آیم
با طراوت بهار
با سبزی نشاط
با هیاهوی گنجشکان
و احساس می کنم
هستی را
خودم را
و تو را
افسوس نمی دانم
نسبت آشنایی دوباره ی مان
چگونه خواهد بود؟

مزخرف

امروز اینقدر بد شد...

از خودم بدم اومد!!!

آخه راجع به خودت چی فکر می‌کنی!! فکر کردی کی هستی!!

افتضاح بار آوردم باز

منتهی این دفعه طرف مقابلم بی تعارف بود...هر چی حقم بود نثارم کرد:

آخه راجع به خودت چی فکر می‌کنی!! فکر کردی کی هستی!! آدمای اطرافت همه احمقند!!و ...

حقم بود...شاید آدم شم

کویر سبز

این زمین خشک...

قبلاْ یک باغ سرسبز بوده

ولی الان مدت هاست که هیچ گیاهی نتونسته تو خاکش رشد کنه!!

آخه مدتها پیش  اینجا درختی بود که تمام ذرات خاک دوسش داشتند و بهش عادت کرده بودند...

الان دیگه به هیچ درختی اجازه ریشه دوانی نمیدن...

کویر تنها نیست...کویر سرشار از روزهای سبزه


نمی دونم اتفاق بعدی چیه؟!

کشتار دسته جمعی دفعه بعد به چه شکل اتفاق می‌افته؟!

این بار کدوم گروه قربانی خواهند شد؟!

کدوم خانواده قراره عزیزشون را از دست بدن؟!

ایستگاه آخر کجاست...

صلاح

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!

به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!

وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در

آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است