zahra

no comment

zahra

no comment

کلبه ام سوخته...منتظر کشتی ام

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

هی مترسک کلاه بردار

قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم

خوبی و بدی

امروز یک خطر خیلی جدی از سرم رد شد...

هنوزم که بهش فکر می‌کنم، تنم میلرزه...فقط یه چیزی میشه گفت: شکرت خدا جون.

                   

یک موضوع دیگه که خیلی درگیرش شدم این روزها اینه که چقدر زمان می تونه آدما را عوض کنه...گاهی وقتا دلم میگیره ...ولی باز هم جای شکرش باقیه...

آخه اصلاً دلم نمی خواد همپای آدمایی گام بردارم که تا زمونه کفش بهتری پاشون کرد، پاهای منو فراموش کنن. الان تقریباً چند ماهی میشه که به این فکر میکنم که هدف من که با فلانی یکسانه، تلاش من هم همینطور...هوش و استعدادم هم که از اون بهتره...ته دلم ذوقی میکنم که باعث میشه لبخند بزنم...اما این روزا از خدا میخوام که اگه من هم تو اون شرایط قراره اینجور عوض شم و همه چیز یادم بره، امیدوارم که هیچ وقت به آرزوم نرسم...

همینطور که آروم آروم قدم میزنم، یک نگاه به پایین میکنم...کفش هام را دوست دارم.

کفشهای نوت مبارک...واسه این کفش هات همپا زیاد هست...من می خوام تنها باشم

اشتباه عشقولانه

نمی دونم چرا تو این چند روز گذشته بسیار دلتنگ آقای گوفی بودم...

خوب نیستم این روزا...از هر سمت که نگاه می‌کنم میبینم که درگیرم...شاید باید یک توقف به خودم بدم...

خسته شدم از قاطی کردت همه چیز....

ها هاهاهاها...یک کار با مزه کردم...

من هیچ وقت بلد نبودم این شکلک قلب را بکشم...همین که ۵ برعکسه...(مانیتور بر عکس شود لطفاْ). منتهی اون بار برای اولین بار بطور ناخودآگاه دور اشتباه بزرگ و زشتی که تازه ازش پرینت گرفنه بودم تونستم قلب بکشم...من میگم قاطی شده همه چیز!! این هم شاهد.  تازه کلی خوشگل شده بود...جای مدیر خالی

خون بها، مهریه، ارثیه و ...همش پوله

تو کلاس زبان یه همکلاسی دارم از دیار مردان آنجلس

اصلاْ بنیانگذاره lady is first این آقا بوده...

(آهان این وسط یادم اومد که جلسه اول موقع خروج از کلاس صبر کرد من رد شم و این جمله را گفت...الله اکبر از این مردم)

داشتم می گفتم:

اون روز سر کلاس بحث تساوی حقوق بین خانمها و آقایان در اسلام شد...منم که دلم خون...

خلاصه این جنتل من یک سری ایده داشت که اگه بشنوین روتون به دیوار میشه...مثلاً این که خیلی از خانمها دوست دارن که تحت سلطه آقایان باشن( میگین دروغ میگه؟ واااا پس من چیم اینجا)

یا اینکه قدرت ویژگی تحفه ای مثل اونه و این قدرت شامل قدرت ذهنی، فیزیکی و مادی است( دور از جون یاد...) و زیبایی ویژگی سیندرلاهایی مثل من...

من داغ کردم و گفتم که یعنی شما حاضرین همسرتون تمبل و خنگ باشه و صرفاً زیبا باشه( از خانمش معذرت می خوام...متاهله این آقا)

این جلسه باید در ارتباط با مشکلات حرف میزدیم که من نماینده گروه شدم که برم حرف بزنم...

کلی مطلب گفتم تا به این نتیجه رسیدم که همه مشکلات از این چرک کف دست حاصل شده.

اینجا بود که جنتل من عزیز قاطی کرد و گفت که خانمها همشون همینن!!!!!

نمیدونین من چه حالی داشتم...ولی بعد که همه با من هم عقیده شدن و من خوشحال سیت دان نمودم...

(حیف که متاهله وگرنه کیس مناسبیه)

آقا نو کنفرانسشون کلی مشکلات بشریت را آنالیز کردند و در آخر گفتند که تا با خانمها زندگی می کنید( رو به من):

money..honey...funny

خلاصه فکر کنم تو وبلاگش راجع به مادر فولاد زره پول دوست که چون زیبا نیست، هیچ مرد قدرتمندی با اون ازدواج نکرده و اون همچنان دم از حقوق زنان میزنه،  مطلب نوشته


حواس 5 گانه

این حواس پنجگانه همیشه با درصد معینی فعال نیستند. گاهی وقتها خیلی بهتر میبینم و گاهی بهتر می‌شنوم.

امروز شامه‌ی قوی ای داشتم. یک بوی عطر قدیمی که تو اتاق پیچیده بود و من را به وجد آورد...

بعد که برمی گشتم خونه، چنین بار بوی چوب به مشامم رسید...بویی که از بچگی باهاش بودم...عاشق این بو هستم.

بعد واسم یک کاری پیش اومد که مجبور شدم از یک مسر قدیمی رد شم. ایستگاه سرویسم اون اطراف بود. گقتم بزار برم و یه کم اونجا وایسم.

وقتی که رسیدم، کلی خاطره واسم زنده شد...روزهایی که دیر می رسیدم و چادرم را تو ماشین بابا جا میزاشتم...روزهای برفیش وسط تابستون یادم اومد...به مسیر اومدن سرویسم چشم دوخته بودم که دوباره شامه فعال شد...

یک کم اون طرف تر...یک سطل آشغال نصب کرده بودند

دیگه نمی شد لحظه ای تامل کرد

اینم از شامه...

بدون که راست می‌گم

می آیم
دوباره می آیم
با طراوت بهار
با سبزی نشاط
با هیاهوی گنجشکان
و احساس می کنم
هستی را
خودم را
و تو را
افسوس نمی دانم
نسبت آشنایی دوباره ی مان
چگونه خواهد بود؟

مزخرف

امروز اینقدر بد شد...

از خودم بدم اومد!!!

آخه راجع به خودت چی فکر می‌کنی!! فکر کردی کی هستی!!

افتضاح بار آوردم باز

منتهی این دفعه طرف مقابلم بی تعارف بود...هر چی حقم بود نثارم کرد:

آخه راجع به خودت چی فکر می‌کنی!! فکر کردی کی هستی!! آدمای اطرافت همه احمقند!!و ...

حقم بود...شاید آدم شم