zahra

no comment

zahra

no comment

خط خطی

دخترک داشت به ته خط نزدیک می شدو به سر خط - جایی که تصمیم گرفته بود که این مسیر را انتخاب کنه – فکر میکرد...به این مسیر طولانی با تمام ایستگاههایی که گذرونده بود و ایستگاههای باقیمانده - که هیچ تصوری ازشون نداشت – فکر میکرد.

مسافرهایی که اومده بودند و تو ایستگاههای مختلف پیاده شده بودن و اونهایی که مسیرشون هنوز ادامه داشت...

دخترک سیاه و سفید ، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و با دست روی شیشه بخار گرفته را خط خطی میکرد.انگشت لرزونش خطوط بی معنی را ایجاد می کرد.گاه گاه به ساعت ظریف روی مچش نگاه میکرد.اون بی رمق شده بود ولی ساعت مثل همون روز اولی که دخترک دیده بودش حرکت میکرد. ایستگاه ساعت فروشی و آدمای اونجا...خاطراتی که با ساعت داشت.شب هایی که تیک تاک ساعت آرامشش را به هم میزد.تو خیلی از خاطراتش این ساعت باهاش بود.

داشت تصمیم میگرفت که کدوم ایستگاه پیاده شه؟تمام چمدانش را جا بزاره یا اینکه بازم با خودش ببردشون...شاید فقط بعض از محتوی چمدون را ببره و بعضی را نه...

نخواب دختر جان...زود باش...تصمیم بگیر...باید زودتر پیاده شی.شاید از اول هم اشتباه سوار شدی...

دخترک رنگی ، نگاهی به ساعت گوشه مونیتور میکنه...کیبورد را جلو میاره  و شروع میکنه به نوشتن...اما دخترک نگرانه.حسی شبیه همون مسافر سیاه و سفید را داره...هیچی از ایستگاههای پیش رو نمیدونه...تمام مموریش مشغوله...هاردش باید فرمت شه شاید هم اسکن آنتی ویروس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد