روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:
«میآ ید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد .»
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
«با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست .»
گنجشک گفت : «لانه کوچکی داشتم. آ رامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی
ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی
از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ » و سنگینی بغضی راه بر کلامش
بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت : «ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات
را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. »
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت : «و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو
ندانسته به دشمنی ام برخاستی. »
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .
های های گر یه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
این داستان را قبلاْ نقلی شنیده بودم.اما کاملش خیلی قشنگ تر به نظرم اومد...
به این میگن جادوی کلمات!!
ادم حوصله گنجشک رو نداره و خدا هم فرصت توضیح دادن به آدم....
آره من هم موافقم که مشکل همین حوصله است...
ولی واقعاْ بارها و بارها گنجشک بودم.شاید به خاطر اینه که حس می کنم داستان ملموس ه و از خوندنش لذت بردم.
ولی یه کم باید تلاش کنیم که این حوصله را زیاد کنیم.شاید تامل واژه مناسب تری باشه.نه فقط در مقابل خدا بلکه در مقابل دوست ...همکار...
پیروز باشید
جهان را ما نه آنچنان که واقعا هست می بینیم.. جهان را ما آنچنان که واقعا هستیم می بینیم..