zahra

no comment

zahra

no comment

حتماْ که نباید عنوان داشته باشه! برگی از تاریخ!

خسته ام...خیلی زیاد.اونقدر که اطرافیان فکر میکنن مریض شدم...ولی من فقط خسته ام.

خوابم میاد.خیلی زیاد.شاید به اندازه ی همه ی این سالها + بی خوابی این شبها

کلی هم بد اخلاق شدم.


اما تو همه ی اینها امروز با دوست جون رفتیم یک کافی شاپ قشنگ.فکر کنم کلاْ ۲۰ متر مربع هم نبود.ولی بی نظیر بود.بارون می اومد شرشر.موسیقی قشنگی هم داشت.یه سلکشن از موزیکای کلاسیک بود..دوس می داشتیم.


کنار پنجره نشسته بودیم.کلی حرف زدم(مثل همیشه).اون طفلکی هم همش را گوش کرد.اونقدر آروم و قشنگ بود که قرار شد بشه پاتوق...البته امیدوارم مثل سایر پاتوقامون نشه که سالی یه بار هم نمیرسیم سر بزنیم(تازه اینا پاتوقامونن!!!)

فقط هم یه نفر اونجا کار میکرد.یه پسری بود فکر کنم هم سن و سال خود ما بود.میز و صندلی های لهستانی داشت.البته فقط سه دست


وای وای از منو بگم که من هیچ جای دیگه این را ندیده بودم:


نوشیدنی های سرد:عرق کاسنی   عرق شاتره    گل گاو زبون....خیلی بامزه بود.ولی تو اون هوا فقط قهوه تلخ می خواستم.


به نظرم پسر ه موفق بود.با کمترین امکانات داشت کار می کرد.و مطمئنم که از محیط کارش هم لذت میبرد.کارآفرین یه آدم خاص نیست.تو همین کوچه پس کوچه ها میشه جوونای موفق را پیدا کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد