zahra

no comment

zahra

no comment

چه احساس خوبی دارم وقتی این روزا دیوونه بازی در می آرم...وقتی آدمایی که دوسم دارن با چشمای نگران نگاهم میکنن...اما دیگه باید تموم شه.باید بفهمم که مشکلات من واسه خود منه،ولی آخه من اینقدر قوی نیستم.باید تلاش کنم.

آخه خدا جون گوش کن:...

نمیشه حرف زد.تو تنهایی بغض جای خنده های زورکی را می گیره.تازه آدم میفهمه که چقدر اوضاعش وحشتناکه

موضوع اینه که من همیشه منتظر یه فرصتی بودم تا جبران کنم،اما حال که فرصت پیش اومده اصلا نمیتونم  شاید اصلا نباید!!

چقد سخته بعد از چند سال فرصت پیش بیاد و نتونی کاری بکنی

 

سلام.

اینجا از امروز یه دفتر یادداشته...شایدم یه دنیای خالی که میتونم توش فریاد بزنم،آواز بخونم،گریه کنم،فدم بزنم


به دنیای من خوش اومدین

یک شب در فرودگاه

یک شب در فرودگاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود.زن برای این که یه جوری این وقت را پر کند به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت ،سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست.زن غرق مطالعه بود که ناگاه متوجه مردی شد که در کنار او نشسته بود.و بدون هیچ شرم و حیایی یکی دو تا از کلوچه های او را برداشت و شروع به خوردن کرد.زن برای این که مشکل و ناراحتی پیش نیاد

ادامه مطلب ...

شاید اگه بدونه که منم حس و حال اون را دارم،شاید یک کم آروم تر شه.اگه بفهمه که تا صبح بیدار بودم شبایی که اوون نخوابیده،اگه بفهمه وقتایی که تو خیابون پرسه می زده،فقط و فقط به ظاهر تنها بوده تو یه خیابون دیگه من هم چشمامو به آسفالت دوخته بودم....

چقدر آروم می شه اگه بدونه من هم پنجره را باز میزاشتم تا سرما بخورم...

کاش میدونستی ،اونوقت عذاب من هم کمتر می شد